۷ ۰

 


آسمان آبی است
زمین شفاف است
نسیم خنک و گویا می وزد
و گیسوانِ سیاهم را می رقصاند
من به او عاشقم
و او با من نا آشنا
مرا به ترنم هر چه عشق است در آبیِ شفافِ عشقش همرقص نسیم سازید
تا
بگویمتان
که دوستش دارم
 

به آئینه نگاه می کنم
به چشمانش سلام می دهم
مدتی است که او را به سرنوشت سپرده ام
هنوز هم تکه هایی از احساسش در کوچه های سرنوشت پرسه می زنند
شیشهء شفافِ نگاهش ترک برداشته
چقدر ناآشنا شده
من به چه اندازه از او دور شده ام؟
نمی دانم به این نگاهِ شکسته چه بگویم !؟
او در انزوایِ خاطراتش گوشهء تاریک تنهائیهایش را می جوید
و من
در این سوی آئینه به امیدهای ناپایدار دل خوش کرده ام
و شادم
و به گیسوانم گلهای یاس را وصله می زنم
و شانه بر موجهای مرطوبش می کشم
تا به دیداری دل شاد کنم
تا به تبسمی دل شاد کنم
تا به نوازشی دل شاد کنم
اما او در آن انتهای ساکت
با نگاهِ خاموش و آرامش
:به من می گوید
باز هم خود را فریب می دهی؟
ساعت ضربه می زند
باید بروم
او می آید
او می آید؟؟؟
شاید
من باید بروم شاید بیاید
خود را بارِ دیگر ورنداز می کنم
خوب است
در را می بندم
در پس در نگاهِ خاموش و شکسته ای لبخند تلخی می زند

 

۶ ۰



معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم
گلگون
بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق میزد
برای اینکه بیخود های و هو می کرد
وبا آن شور بی پایان تساویهای جبری را نشان می داد.
با خطی خوانا بروی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت: یک اگر با یک برابر هست.
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید بر خیزد......
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
.
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند.
و او پرسید:اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود انکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون چون قرص مه می داشت بالا بود
وان سیه چرده که می نالید پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو میشد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوارچین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید :

یک با یک برابر نیست......

 

۵ ۰

امروز وبلاگم 14 روزه شد. یک شب تو یکی از این روم های یاهو بودم که دیدم یکی اومد و مثل اینکه آدامسش رو کیبورد چسبیده باشه شروع کرد به کوپی و پیست کردن. بهش پی ام دادم تا بیخیال بشه ولی ول نکرد که نکرد. پیش خودم گفتم برم ببینم این سایتی که گیر داده بهش چیه!، نمی دونم چی شد که یکدفعه ای دیدم روش کلیک کردم و از اون بالا شروع کردم به خوندن. آره وبلاگ بود، این صاحب وبلاگه ما که شاید بابا کارخونه آدامس سازی داشت از هر دری سخن گفته بود. دیدم بد نیست منم یک وبلاگ داشته باشم تا هرچی دوست دارم توش بنویسم، اینجوری شد که منم به جمع وبلاگ نویسا پیوستم.

اون روزه اول چند تا وبلاگو دیدم که خیلی خوشکل بودن اما من هیچی بلد نبودم ولی ازاونجایی که یک خاله خوب دارم که خواهر زادشو خیلی دوست داره بهم گفت : چرا با Frontpage کار نمی کنی، منم پریدم و رفتم Frontpage و نصب کردم. اگه دوست دارید شما هم امتحانس کنید، فقط اونایی که میخوان برن نصبش کنن و خونشون پله داره تو پله ها مواظب باشن تا یکوقت مثل من از اون بالا نیفتن پایین